۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه


The Wooden Bowl

A frail old man went to live with his son, daughter-in-law, and a four-year old grandson. The old man's hands trembled, his eyesight was blurred, and his step faltered. The family ate together nightly at the dinner table. But the elderly grandfather's shaky hands and failing sight made eating rather difficult. Peas rolled off his spoon onto the floor. When he grasped the glass often milk spilled on the tablecloth. The son and daughter-in-law became irritated with the mess. "We must do something about grandfather," said the son. I've had enough of his spilled milk, noisy eating, and food on the floor. So the husband and wife set a small table in the corner. There, grandfather ate alone while the rest of the family enjoyed dinner at the dinner table. Since grandfather had broken a dish or two, his food was served in a wooden bowl. Sometimes when the family glanced in grandfather's direction, he had a tear in his eye as he ate alone. Still, the only words the couple had for him were sharp admonitions when he dropped a fork or spilled food. The four-year-old watched it all in silence.
One evening before supper, the father noticed his son playing with wood scraps on the floor. He asked the child sweetly, "What are you making?" Just as sweetly, the boy responded, "Oh, I am making a little bowl for you and mama to eat your food from when I grow up." The four-year-old smiled and went back to work. The words so struck the parents that they were speechless. Then tears started to stream down their cheeks. Though no word was spoken, both knew what must be done. That evening the husband took grandfather's hand and gently led him back to the family table.
For the remainder of his days he ate every meal with the family. And for some reason, neither husband nor wife seemed to care any longer when a fork was dropped, milk spilled, or the tablecloth soiled. Children are remarkably perceptive. Their eyes ever observe, their ears ever listen, and their minds ever process the messages they absorb. If they see us patiently provide a happy home atmosphere for family members, they will imitate that attitude for the rest of their lives. The wise parent realizes that every day that building blocks are being laid for the child's future.
Let us all be wise builders and role models. Take care of yourself, ... and those you love, ... today, and everyday!

Sand and Stone

A story tells that two friends were walking through the desert. During some point of the journey they had an argument, and one friend slapped the other one in the face. The one who got slapped was hurt, but without saying anything, wrote in the sand: "TODAY MY BEST FRIEND SLAPPED ME IN THE FACE."

They kept on walking until they found an oasis, where they decided to take a bath. The one, who had been slapped, got stuck in the mire and started drowning, but the friend saved him. After the friend recovered from the near drowning, he wrote on a stone: "TODAY MY BEST FRIEND SAVED MY LIFE."

The friend who had slapped and saved his best friend asked him, "After I hurt you, you wrote in the sand and now, you write on a stone, why?"

The other friend replied: "When someone hurts us, we should write it down in sand where winds of forgiveness can erase it away. But, when someone does something good for us, we must engrave it in stone where no wind can ever erase it."

LEARN TO WRITE YOUR HURTS IN THE SAND, AND TO CARVE YOUR BENEFITS IN STONE

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه


رانده از هر جمع از هر جا شدی
دیدی ای دل عاقبت تنها شدی
ابرویت رفت رازت فاش شد
عاقبت ای مشت بسته وا شدی
کو کدامین دست دستت را گرفت
بر زمین خوردی و تنها پا شدی
روزهایت خاکی و خاکستری است
گوشه گیر خلوت شبها شدی
اهل بودی ساده من صاف من
کوچه گردی بی سر و بی پا شدی
روی دست دغدغه پرپر زدی
زیر بار بیقراری تا شدی
گم شدن زخمی شدن بی کس شدن
این شدنها سخت بود اما شدی
گفته بودی می روم دریا شوم
چاه ابی خشک در صحرا شدی
تو بزرگی ای غم معصوم عشق
در دل تنگم چگونه جا شدی؟

My Favorite actor






۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن در صحرا میچراید ،
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست كه با طلوع آفتاب ...از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی



خدا گر پرده بردارد ز روي کار آدمــــــها
چه شاديها خورد بر هم چه بازيها شود رسوا
يکي از جان کــند شادي، يکي از دل کـــند غوغا
يکي خنند ز آبادی ، يکي گريد ز بربادي
چه عابد ها شود فاسق، چه فاسق ها شود ملا
چه کاذب ها شود صادق، چه صادق ها شود کاذب
چه بالا ها رود پائين، چه سفلي ها شود عليا
چه زشتي ها شود رنگين چه تلخي ها شود شيرين
وگرنه بر زمين افتد ز جـيـب محتسب مـــينا
عجب صبري خدا دارد که پرده بر نمي دارد
به بـزم قـدســــيان رفتم ولي در عـالم رؤيــا
شبي در کنج تنهائي ميان گيريه خوابم بـــــرد
محمد(ص) همچو خورشيدي نشسته اندران بالا
درخشان محفلي ديدم چو بزم اختران روشن
تــمام اولياء با او هــمه پاک و هـــمه والا
روان انبياء با او، علي شير خدا با او
کَشيدم ناله اي از دل زدم فـرياد واويــــــلا
ز خود رفتم در آن محفل تپيدم چون تن بسمل
دلم ديگر به تنگ آمد ز بازي هاي اين دنيا
که اي فخر رسل احمد برون شد رنج ما از حد
بگو با عادل داور بگـــــو با خالق يکــــــــتا
زند غم بردلم نشتر ندارم صبر تا محشر
چسان بينم که فرعوني بپوشاند يد بيضا
چسان بينم که نمرودي بسوزاند خليلي را
چسان بينم جوانمردي بماند بيکس و تنها
چسان بينم که نا مردي چراغ انجمن باشد
چسان بينم که ابليسي بپوشد خرقه ي تقوا
چسان بينم بد انديشي کند تقليد درويشان
چسان بينم که خفاشي کند خورشيد را اغوا
چسان بينم که شهبازي بدام عنکبوت افتد
چسان بينم که انساني بخواند خوک را مولا
چسان بينم که ناپاکي فريبد پاکبازان را
مبادا نقد ايمانم رود از کف در ين سودا
غريب و خانه ويرانم فدايت اين تن و جانم
کجا شد سوره ي ياسين کجا شد آيه ي طه؟
چه شد تاثير قرآني چه شد رسم مسلماني
بگفتا بسته کن ديگر دهان از شکوه ي بيجا
به شکوه چون لبم واشد حکيم غزنه پيدا شد
که دارالملک ايمان را مجرد بيند از غوغا
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه بر اندازد
مزن لاف مسلماني مکن بيهوده اين دعوا
به اين آلوده داماني به اين آشفته ساماني
مسلمان خون مسلم را نريزد در شب يلدا
مسلمان مال مسلم را به کام شعله نسپارد
سفر در کشور جان کن که بيني جلوه ي معنا
برو خود را مسلمان کن پس فکر قرآن کن
خـيال از اوج پايان شـد فـرو افتادم از بالا
سنايي رفت و پنهان شد مرا رويا پريشان شد
زابــر ديده ام بـاران، فـــروباريد بي پروا
نه محفل بود، ني ياران نه غمخوار گنهکاران
گشودم گنج حافظ را که يــابم گوهر يکتا
اطاقم نيمه روشن بود کتاني چند با من بود
که در تفسير احوالم بگـفت آن شاعر دانا
يقينم شد که حالم را لسان الغيب ميداند
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها
الا يا ايهـا الـــساقي ادرکـــا ساً و ناولـــهــــا
کجا دانـــنـــد حال ما سبکــــساران ساحلها
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
که ما در گوشهء غـربت ازو دوريم منزلها
بگفتا حافظ اکنون کمی از حال ميهن گوي
به توفان مانده کشتي ها به آتش رفته حاصلها
بگفتا خامه خون گريد گر آن احوال بنويسم
فتاده هر طرف سرها شکسته هر طرف دلها
ز تيغ نامسلمانان ز سنگِ نا جوانمردان
بگفتم چون کند مردم، بگفتا خود نميداني؟
جرس فرياد مي دارد که بر بنديد محمله

عشق چیست؟

به کودکي گفتند :
عشق چيست؟ گفت : بازي.

به نوجواني گفتند :
عشق چيست؟ گفت : رفيق بازي.

به جواني گفتند :
عشق چيست؟ گفت : پول و ثروت.

به پيرمردي گفتند :
عشق چيست؟ گفت :عمر.

به عاشقي گفتند :
عشق چيست؟ چيزي نگفت.
آهي کشيد و سخت گريست .

در باره من

بنـده محـمد شـریف دلـسوز در سال 1365 خورشيدى در ولايت آشــوبزده هــلمـند چشــم بـه جــهـان گــشـوده
تحصیلات ابــتدایی را در لیسه عـالـی ظـاهـرشـاهـی در قــندهــار بـه پـایـان رســانـیده اکــنون محـصل فــاکـــولته اقــتصاد در یکــی از پوهنـتــونهای شخـصی در کــابل میـباشم. زه نـه لیکوال یم نه شـاعر او نـه هــم شــاعـری کــوم فـقط بعضی وخت کــوم اشـعار چی می خـوش شی ویب لاگ کـشی د مــلگرو سره یی شریکــوم او دا ویب لاگ مـی هـم د درانـه او گـــران مــــلگرو لپـــاره چـمـتو کـــری.

سـیاست می دیـر خــوش دی لیکــن سیاستوال یو هم نه! نو لـطف وکـری چی د سیاستوالو په بـاره کشی خبری ونـه کــرو.

بــنده جدآ از قــوم گــرایی زبان و ملیت پـرســتی نفـرت دارم و در ویب لاگ من همه دوسـتان یک افـغان اسـتند نـه پـشتون تاجـک یا هــزاره.

همـچنان عزیزان با نـظرات تان بـنده را مـمنون ســازید هر کسی خـواست میتـوانــد مطالب و اشـعار را در وبـلاگم نشــرکنند.